ای مهربانم
چراباید من وتو و آنهایی که دلهای پاک دارنداسیر بازیهای سرنوشت شوند
چرا دلهایی باید شکسته شود که پاک است ومعصوم
چرا باید قلبهای بی گناه بر اثر خنجر انتقام ونفرت از سینه دریده شود
چرا باید دستهایی که به سوی کمک وطلب محبت بالا می آیندپس زده شوند
چرا بالاتر از سیاهی رنگی نمانده
چراحتی بر روی رنگهای روشن لکه های سیاه دیده میشوند
چرا با رفتن خورشید غم ها در قلب ما طلوع میکنند وحال
چرا باطلوع خورشیدغم ها غروب نمیکنند؟
چرا همه ما میخواهیم در نقش مسافری بازی کنیم
چرا می آییم وحال چرا میرویم
چرا سفر درمان دردهای ماست
چرا از غربت بیزاریم حال آنکه در میان جمع غریبیم
چرا میخواهیم نباشیم ولی هستیم نفس میکشیم ولی بر خلاف میلمان زندگی میکنیم
چرا باید در اوج جوانی در حالی که میتوانی با تمام وجود زنده بودن را لمس کنی
زیباترین آرزویت مرگ باشد
چرا واژه زیبا دیگر زیبا نیست چرا نگاه های ما به افق است
آن هم افق هایی دور ودست نیافتنی
آخر چرا؟
چرا همیشه آرزو میکنیم با اینکه میدانیم هرگز به بعضی از آنها نمیرسیم
روزهایی شده که دیگررنگی بر چهره زمانه نمانده
حتی سرنوشت هم شرم دارد که برای ما اینگونه رقم میخورد
روزی بود که همه چیز رنگ زیبایی داشت همه چیز
ولی حالا چه؟
حالا انسانها هم همانطور که خودشان میخواهند زندگی میکنند ودیگر قانونی نیست
قانونی که از شکستن دلها وپایمال شدن قلبها وخیلی چیزهای دیگر جلوگیری کند